بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جانباز» ثبت شده است

پیشانی نوشت:

جنازه مرا بر روی مین ها بیاندازید، تا منافقین فکر نکنند، ما در راه خدا از جنازه مان دریغ داریم، به دامادی ِ دو ماهه من نگریید، دامادی ِ بزرگی در پیش داریم.                                                                                                                          سردار شهید غلامعلی پیچک

..........................................................................

جمع شدیم و رفتیم روز مادر را به مادر بزرگوار شهید پیچک تبریک بگوییم. رفتیم دورش را بگیریم و دستش را ببوسیم تا شاید برای لحظاتی جای خالی پسرش را حس نکند. رفتیم بگوییم که اگر یک فرزندت شهید شد، حالا هزاران فرزند ِ فدایی داری. رفتیم و شاید انتظار داشتیم برایمان از خاطرات پسرش بگوید و بغض کند و ما گریه کنیم اما... . رفتیم و تازه فهمیدیم که هیچ نفهمیدیم!

مادر شروع کرد اما دلش هنوز شروع نکرده بود. می گفت علی در خانه خیلی حضور نداشت و از کارهایش کسی چیزی نمی دانست. می گفت تمام زندگی علی در فعالیت های بیرون از منزل خلاصه شده بود. می خواست به ما بفهماند که اگر غلامعلی به شهادت رسید، نتیجه ی تلاش خودش بود. انگار که ما را برای گفتن خاطراتش، مَحرم نمی دانست.

فضای خانه سنگین شده بود و برنامه برخلاف انتظار ما پیش می رفت تا اینکه زنگ در صدا خورد. دو نفر از بچه ها به همدیگر اشاره ای کردند و به طرف درب ورودی رفتند. جانبازی شیمیایی که همرزم شهید پیچک بود با کمک دوستان، وارد خانه شد، پسرش کپسول ِ اکسیژن ِ کوچکی را همرایش آورده بود. جانباز با تمام هیبتش نشست، دست مادر را بوسید و شروع کرد به تعریف کردن و نفس کشیدن. حرفهایش، عرق شرم را بر پیشانیمان مینشاند و نفس های عمیقش، دلهایمان را چاک چاک می کرد.
مادر سکوت کرده بود و گوش می داد. شاید مَحرمی برای حرفهایش پیدا کرده بود. حالا باید از شهیدش می گفت اما باز هم نه! از دردهایی شروع کرد که انگار از دلش لبریز شده بود. از تهمت هایی گفت که به خانواده ی شهدا می زنند. از زمانی گفت که حتی رویش نمی شود بگوید مادر شهید است! از این گفت که چرا از شهدا و جانبازان فقط اسمشان باقی مانده؟! و از مشکلات جامعه حرف به میان آورد. از اعتیاد، از مهیّا نبودن فضای مناسب تحصیلی برای نخبه های علمی کشور و از... .

خطبه ی شقشقیه می خواند و سراسر بغض بود که به قطره های اشک تبدیل می شد و آرام آرام از مسیر پرپیچ و خم ِ صورت ِ پیر ِ مادر پایین می آمد. نفسمان در نمی آمد. فقط صدای نفس جانباز شیمیایی بود که شنیده میشد. مادر، جان ِ کلام را گفت: «من داغدار فرزند جوانم نیستم، درد من دردهای موجود در مملکتمان است.» گریه اش گرفت. صلوات فرستادیم و بعد از آن، خاطرات شنیدنی ای بود که مادر برایمان تعریف کرد؛ آن هم نه با ناراحتی بلکه با خنده. از ارادت فرزندش به ولی فقیه گفت و دغدغه های شهید غلامعلی را برایمان بازگو کرد: «خدا کند که حکومت سرنگون گردد، اما منحرف نگردد، چون انحراف، خیانت به خون شهداست. بگذارید بگویند حکومت دیگری هم به جز حکومت علی (ع) بود به نام خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد، ما از سرنگونی نمی هراسیم بلکه از انحراف می ترسیم.»

و ما هم به نیّت اینکه مسیر این انقلاب با فرماندهی مقام معظم رهبری به ظهور امام زمان ارواحنا فداه ختم شود، صلواتی فرستادیم و دوباره رفتیم تا همسفر شویم با زمان! زمانی که ما را روز به روز از شهدا و هدف هایشان دورتر می کند.

..........................................................................

پی نوشت:

با تشکر از سعید ساداتی عزیز.

بی تعارف